، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

نازنین زهرای من

رمان ناتمام

سلام  دختر طلای من گفته بودم یه رمان نیمه کاره دارم که دلم میخواد یه روزی تمومش کنم از اونجایی که مامان یه عیب بزرگ داره واون اینه که شارژ سر خود نداره وحتما باید مورد تایید بشه تا کارشو ادامه بده این کارش هم مثل خیلی کارای دیگه نیمه تموم موند یه قسمتی از اونو مینویسم باشد که زمانی اگه خواستی ادامش بدی: .................سنجاقی که زیر روسری زده بود محکم کرد ودو طرف آویزون اونو را روی شانه هایش برگرداند،سبد سبزی ها رازیر آب گرفت وبادست اونارو زیرو رو کرد،بوی جعفری وتره وترخون اون قدر قدرت داشت تا زانو بزنم ویکی از اونا رابردارم،روی لبه حوض نشستم وگفتم:مامان بزرگ ،طاها را دیدی؟چه طور بود خات...
20 بهمن 1393

عطر گل

شاید این شعر از سید حمید برقعی تسکینی باشد برای این روزها:   به رسول مهربانی شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد زنده در گور غزلهای فراوان باشد نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن مگذار این همه خورشید هراسان باشد مگر اعجاز جز این است که باران بهشت زادگاهش برهوت عربستان باشد چه نیازی ست به اعجاز، نگاهت کافی ست تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها راز خندیدن یک کودک چوپان باشد چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده از تحیر د...
28 دی 1393
1148 13 17 ادامه مطلب

شاید ذخیره ای....

دارد لقمه میخورد.....کمی مکث میکند فکر میکندوبعد....با صدای بلند میگوید بسم الله الرحمان الرحیم.....شکلات میخورد یادش می آید...میگوید....یادش داده ام ...یادم داده بودند... ........................................................................................................................ نقاشی پر رنگ ولعابی میکشد ومیگوید این خدای مهربونه...دو آدم!!!!!...کلی ذوق میکنم وبغلش میکنم.....کاغذ را دستم میدهد ومیگوید حالا شما بکش...کمی دستپاچه میشوم...به یاد جمله اول وبلاگش می افتم...هنوز زود است...دست به پاهایش میگذارم...پاهایش سرد است میگیرم روی گرما تا حس خوبی پیدا کند میگویم:پاهات گرم شد میگه اوهوم...پاهایش را دور میکنم ...
20 دی 1393