، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

نازنین زهرای من

او... وما

....تودر آغوش من بودی ومن درآغوش او ...هوا سردبود ومن عاشق اینکه با تک لباس  نچندان گرمم   سرمای بیرون را باگرمای آغوشش عوض کنم....وچه لذتی داشت وچه حظ با شکوهی.... وزمانی که تو محو تماشای زیبایی هایش میشدی ...فقط سکوت میکردم بی هیچ توضیحی .... ما به خدمت شمس الشموس مشرف شده بودیم...تو همراه بابا میرفتی ..ومن  با مادربزرگت... حریم حرم برای من آغوش امن وآرامی بوده وهست ..نه برای من برای هر که پا میگذارد در این  وادی.. چشمم که به ضریح می افتد...هر چه میخواستم بگویم فراموش میشود....نزدیک تر که میشوم ... چشم هایم را میبندم وفقط گوش میدهم ...زمزمه هایی  که مردم عاجزانه با آقادر میان میگ...
19 آبان 1393

ما دنبال گنجیم....

                                                                                                            &...
2 آبان 1393

بالاترين دستها

داشتم فکر میکردم به بزرگان ادیان دیگر ،میچرخیدم بین صفحات کتاب ها و اینترنت ....دیدم برای از علی نگفتن جایی نیست واز علی گفتن برایم سخت تر شد نمیخواهم شعر شوند گفته هایم ،که گفته اند وشنیده ایم...... اما هر چه خواستم بنویسم نشد....تنها میگویم..... برای تبریک عید غدیر کلمات برایم وزنی ندارند .... وکاش سنگینی این عهد وپیمان روی شانه تک تک مان سنگینی میکرد... عهدتان مبارک،عهدی که هر سال باید زنده کرد ...باید..... هر سال برای هر کسی باید بزرگترشود ...بزرگ....تا برسد به گوهر زیبا وگرانبهایی که باید رسید وشنیده ایم که رسیده اند.....   سکوت عین سکوت است، بی همانند است ...
20 مهر 1393

غریب که هستی...............

بچه ات که تب میکند  وقتی کنار پدر ومادرت هستی ،یک روزش را میسپاری به آنها تا کمی انرژی بگیری ،وقتی دارد دندان در می آورد وبدنش پراز التهاب است پدر بزرگ ها مادربزرگ ها هستند تا ولو برای مدتی خستگی را از دوشت بردارند،وقتی میخواهی از شیر بگیریش غرغرهایش را تقسیم میکنی با عمه وخاله ودایی....وقتی قراراست از پوشک بگیریش یکی دو بارش را مادری ،خواهری ،کمردردهایت را به دوش میکشد .....وقتی خانه تکانی داری ویا روز نظافت خانه است نگه داری یکی دوساعته عزیزی از کودکت، ذهنت را از دغدغه خالی میکند ....   همین کافیست تا نفس بکشی......................................... اصلا وقتی همه ...
10 مهر 1393