، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

نازنین زهرای من

باز هم سقوط

انالله وانااله راجعون به همه بازماندگان  سانحه هوایی تسلیت میگم به واقع مصیبت دردآور وبزرگیه نمی دونم چطور ناراحتی قلبیم راابراز کنم امروز دختر2ساله من با دیدن اخبار وبچه ای که سوخته بودبارهاوبارها ازم  پرسید هواپیما چی شده بود؟ اوخ شده بود ؟وهر جوابی دادم قانع نشد آخه چی بگم به بچه 2ساله؟باهمین سوال خوابش بردوباسکوتی معنادار ............       ...
20 مرداد 1393

آمنه بیگم نور به قبرت بباره( لطفا بخون ونظر بده)

گفته بودم گاهی میخوام از ماجراهایاتجربه های قبل  که واسمون اتفاق افتاده بودبگم  یکیش اینه: مامان بزرگه من که خدارحمت واسعشو هزاران بار به روح پاکش ارزونی کنه همیشه میگفت: اینکه  میگن   زن حامله  بارشیشه داره  عین حسابه ودرست واینکه میگن زن شیر ده دعاهاش مستجابه هم عین صوابه   زن حامله قلبشم مثل شیشس اصلا همه وجودش مثل شیشس ،زن حامله زود میشکنه اصلا منتظر بشکنه  برا همین  از این مدلاست که باید روش نوشت مواظب باشید شکستنیه  ماه نه که میشه دیگه نقلش نگفتنیه  اونوقت بدا به حال  کسی که این ظرفو  نه  از روی بی حواسی که ببره بالا وبشکونه  اونوقت 2تا حق به ...
19 مرداد 1393

....بابا شدم....

سلام .....نگام میکنی  اونقدر بهم زل میزنی که ناچار میشم  لبخند ملیحی تحویلت  بدم. ..بازم... دوباره ... .با لحن آرومی میپرسی  تو بابا شدی؟؟؟ . ...هاج وواج  نگات میکنم ومیگم نه دخترم من مامانم . ....دلهره ای به جونم میافته که خدایا نکنه  بچم چیزیش شده ؟ دوباره میپرسی  ومن همون جوابو بهت میدم...دیگه واقعا دارم نگران  میشم ....بازم بهم زل میزنی ومیگی تو هم بابا شدی ...آخه سبیل داری. .........بدون اینکه دیگه مکث کنم دستمو پشت لبم میذارم ومیرم جلو ی آینه واااااااااااای   ...
19 مرداد 1393

یک قرار حتمی حتمی...

  مژده ای دل که مسیحا نفسی می‏ آید           که ز انفاس خوشش بوی کسی می‏ آید ز غم هجر مکن ناله و فریاد که من               زده ‏ام فالی و فریاد رسی می ‏آید  دختر ماهم امروز جمعه است  توی یکی از این جمعه ها قراره  همه اونهایی که بی قرارن آروم بشن  قراره دنیا بفهمه حق چیه،دختر گلم توضیح بیشتر نمی دم تا خودت بری دنبالش ،فقط بها ر زندگی من،بدون که باید از اهلش بپرسی... باید واما یه خونه ای را میشناسم  جمعه که میشه یه  بنر خوشگل داره میزنه&...
17 مرداد 1393

بببببببببببببببببببببببببببببببببوس

دیشب  خاله وشوهر خاله از راه دوراومدن واسه دیدنت . ......موقع  خواب  دستت رو تکون میدی وبه خاله میگی خبابظ(خداحافظ)خاله کلی قربون صدقت میره ومیگه بیا بوسم بده همونطور که دستتو تکون میدی میگی نه .....میری پیش عمو حمید میگی خبابظ. ...  بوس بده .. ......وهمینطور که خاله باچشمای گرد شده نگات میکنه  دستت را همچنان تکون میدی واتاقو ترک میکنی   ...
15 مرداد 1393

کلی حرف قشنگ

دیشب قبل از خواب برام کلی صحبت کردی واطلاعاتتو به رخ کشیدی درختا آب میخورن بزرگ میشن ....میپرسم :چطوری آب میخورن ؟ ...میگی آسمون ابر داره از آسمون بارون میاد درختا آب میخورن... بدون اینکه ازت سوال کنم،خودت میپرسی عسل چطوری درست میشه ....بدون اینکه جواب بدم میگی:زنبور عسل .....همونجوری که بغلم خوابیدی ،بهم نگاه میکنی میگی شباااا ماه وستاره توآسمونه ،روز خورشید میاد ما دست وصورتمونو میشوریم .......دیشب با کمی کار کردن باهات به بابایی میگی  هلو فادر(سلام بابا) مامان به فدات خنده های تو شادی تو دلیل بودن منه ...
13 مرداد 1393

بای ذنب قتلت

سلام دختر ماهم میخوام قصه تلخی را برات بگم که این روزا باعث شده بار ها وبارها بهت نگاه کنم واشک بریزم این روزا که تو غرق بازی های کودکانه ای وبزرگترین ترست  گرفتن  اسباب بازیت توسط ستایش همسایس  یه جایی نه خیلی دور به نام غزه ، بچه هایی هم سن وسال تو دارن واژه مرگ را خیلی  زودتر از وقتش میفهمن  وحتی حسش میکنن وگاهی در آغوش میکشن مادر نمی دونم تا زمانی که توبزرگ میشی ،قد میکشی ومیفهمی چند تا ،چند بار این اتفاقای وحشتناک میافته اما دلم میخواد بدونی همیشه ،همه جا آدمایی هستن که این کارها براشون نه درد آوره ونه حتی زشت .این قصه را بدون تا وقتی بزرگ شدی بدونی  بعضی آدمها میتو...
12 مرداد 1393

اظطراب پوشک

پنجشنبه گذشته خونه عمه الهام دعوت بودیم  قرار شد واسه عمو مجید  سوره و شعر بخونی تا جایزه بگیری ازت خواستن  جایزه را خودت تعیین کنی  فکر میکنی جوابت چی بود  (یه راهنمایی:)جدیدا قراره  دیگه  پوشکتو کثیف نکنی  وهر موقع میخوام پوشک جدید بهت ببندم  ازم میگیری بهش نگاه میکنی ومیگی  اگه  پی پی کنم توش ناراحت میشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ومن با وجودی که میدونم بی فایدست  میگم بله یه کمی فکر کردی و با زبون شیرین مخصوص خودت گفتی..........  مای بی بی بخر    وبه ازای شعر بعدی که خوندی  گفتی سه تا مای بی بی بخر (البته تو فقط مولفیکس  میپوشی ولی عادت مامانی روی...
11 مرداد 1393

عاشقانه مامان صدیق

با مامان صدیق  رفته بودی سوپر مارکت سر کوچشون  هر چی خواسته بودی  واست  خریده بود .......بعدش دایی علی  رفته بود دم سوپر ،مغازه دار گفته بود وااااای علی آقا این  کوچولو کی بود با مادرت اومده بود اینجا  اینقدر عاشقانه دوستش داشت ؟ من تا حالا این همه  ابراز عشق با تمام وجود را ندیده بودم........................ .  دایی علی هم گفته بود خواهرزادمه چون از ما دورن وقتی میاد هممون خیلی خوشحال میشیم ...
6 مرداد 1393