، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

نازنین زهرای من

شاید ذخیره ای....

دارد لقمه میخورد.....کمی مکث میکند فکر میکندوبعد....با صدای بلند میگوید بسم الله الرحمان الرحیم.....شکلات میخورد یادش می آید...میگوید....یادش داده ام ...یادم داده بودند... ........................................................................................................................ نقاشی پر رنگ ولعابی میکشد ومیگوید این خدای مهربونه...دو آدم!!!!!...کلی ذوق میکنم وبغلش میکنم.....کاغذ را دستم میدهد ومیگوید حالا شما بکش...کمی دستپاچه میشوم...به یاد جمله اول وبلاگش می افتم...هنوز زود است...دست به پاهایش میگذارم...پاهایش سرد است میگیرم روی گرما تا حس خوبی پیدا کند میگویم:پاهات گرم شد میگه اوهوم...پاهایش را دور میکنم ...
20 دی 1393

او... وما

....تودر آغوش من بودی ومن درآغوش او ...هوا سردبود ومن عاشق اینکه با تک لباس  نچندان گرمم   سرمای بیرون را باگرمای آغوشش عوض کنم....وچه لذتی داشت وچه حظ با شکوهی.... وزمانی که تو محو تماشای زیبایی هایش میشدی ...فقط سکوت میکردم بی هیچ توضیحی .... ما به خدمت شمس الشموس مشرف شده بودیم...تو همراه بابا میرفتی ..ومن  با مادربزرگت... حریم حرم برای من آغوش امن وآرامی بوده وهست ..نه برای من برای هر که پا میگذارد در این  وادی.. چشمم که به ضریح می افتد...هر چه میخواستم بگویم فراموش میشود....نزدیک تر که میشوم ... چشم هایم را میبندم وفقط گوش میدهم ...زمزمه هایی  که مردم عاجزانه با آقادر میان میگ...
19 آبان 1393

ما دنبال گنجیم....

                                                                                                            &...
2 آبان 1393