، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

نازنین زهرای من

بالاترين دستها

داشتم فکر میکردم به بزرگان ادیان دیگر ،میچرخیدم بین صفحات کتاب ها و اینترنت ....دیدم برای از علی نگفتن جایی نیست واز علی گفتن برایم سخت تر شد نمیخواهم شعر شوند گفته هایم ،که گفته اند وشنیده ایم...... اما هر چه خواستم بنویسم نشد....تنها میگویم..... برای تبریک عید غدیر کلمات برایم وزنی ندارند .... وکاش سنگینی این عهد وپیمان روی شانه تک تک مان سنگینی میکرد... عهدتان مبارک،عهدی که هر سال باید زنده کرد ...باید..... هر سال برای هر کسی باید بزرگترشود ...بزرگ....تا برسد به گوهر زیبا وگرانبهایی که باید رسید وشنیده ایم که رسیده اند.....   سکوت عین سکوت است، بی همانند است ...
20 مهر 1393

غریب که هستی...............

بچه ات که تب میکند  وقتی کنار پدر ومادرت هستی ،یک روزش را میسپاری به آنها تا کمی انرژی بگیری ،وقتی دارد دندان در می آورد وبدنش پراز التهاب است پدر بزرگ ها مادربزرگ ها هستند تا ولو برای مدتی خستگی را از دوشت بردارند،وقتی میخواهی از شیر بگیریش غرغرهایش را تقسیم میکنی با عمه وخاله ودایی....وقتی قراراست از پوشک بگیریش یکی دو بارش را مادری ،خواهری ،کمردردهایت را به دوش میکشد .....وقتی خانه تکانی داری ویا روز نظافت خانه است نگه داری یکی دوساعته عزیزی از کودکت، ذهنت را از دغدغه خالی میکند ....   همین کافیست تا نفس بکشی......................................... اصلا وقتی همه ...
10 مهر 1393

گفتم تا جا نمونه

امشب یاد آمنه بیگم وحاج تقی افتادم مادر بزرگ وپدر بزرگ پدری  من وقتی تو هنوز نبودی رفتن ،اون موقع حتی بابایی هم نبود، هر موقع یادشون میکنم ،ایمان میارم به اینکه خوبی هیچ وقت گم نمیشه...نور به قبرشون بباره به مخم فشار میارم ببینم جایی از دستشون دلگیر شدم ؟پیدا نمیکنم .......نمیشه ،امکان نداره منزه بوده باشن از بدی ،ولی محبتشون اونقدر زیاد وصادقانه بود که هر آنچه ازشون مونده یاد نیکه ....... واما اینو گفتم تا دنبالش 2 تا چیزو بگم،دومیشو اول میگم اگه بعد از صد وبیست سال ،دور ازجون مامان پیشت نبود هر از گاهی یادش کن وروحمو شاد کن واما اولیش دختر گل مبنای زندگیتو بذار بر پایه خوب بودن ،نه اینکه اگه خوبی د...
3 مهر 1393

داستانک های دخترم1....

 .. دختر 3ساله همسایه اسباب بازیت را پرت میکند ....بابا اخمش میکند... (بابا هر موقع با توشیر بازی میکند اخم هایش را در هم میکشد ودنبال تو میدود وتو غرق در شادی میدوی)....نگاهی به دختر همسایه میاندازی و...نگاهی به بابایی....ریز میخندی  ومیگی بابایی شیر نیست که ....باباییه .... دخترک نگاهی به من می اندازد  اسباب بازی  که در دست دارد گوشه ای می اندازد وبا کمال بیخیالی رو به  من میگوید....کاری نداری ؟خدافس...     نگاهت پر از مرام زیبای کودکانه بود..... (1) (1)سابقه دختر همساده در این زمینه ها بسی خراب  است .......دارم ظرف های ظهر را میشویم.....میگی:مامان...م...
24 شهريور 1393

ما پیروز شدیم......

تصمیم نداشتم به خاطر کلی حرف  یه کم ناخوشایند یه همچین پستی بذارم  ولی اونقدر اظطراب این مرحله را داشتم واز گذروندن تقریبیش خوشحالم که دلم نیومد این قسمت از ماجرای زندگیت خالی بمونه  وفکر میکنم این حس پیروزمندانه برای هر مامانی وهر نی نی وحتی هر بابایی خوشاینده  (قبلش عذر خواهی میکنم به خاطر کلمات  بوق دار... ) واما اندر حکایت مادر دختری.....    بعد از ماجرای تبت ،برای اینکه دمای کل بدنت قابل کنترل باشه  وبدونم به اندازه  جیش میکنی  یانه خیلی کم  پوشکت میکردم وبعد از قطع کامل تبت  دیگه تصمیم کبری را گرفتم واز صبح سه شنبه پوشکتو باز کردم وبهت گوشزد کردم ،هر...
23 شهريور 1393