، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

نازنین زهرای من

خدا مواظبم هست

بچه که بودم پارک که میرفتیم  همه هم صدا میگفتیم تاب تاب عباسی خدا منو نندازی. ...همیشه با خودم میگفتم بابا ومامان که میگن خداخیلی  مهربونه...پس چرا بچه ها از خدا میخوان که اونارا نندازه؟؟؟؟؟؟؟؟؟........ حالا برای نازنین زهرا شعر دیگه ای ساختم که با زبون شیرین کودکی  همیشه وهمیشه سوا رتاب اونو زمزمه میکنه ....اما نه فریاد میزنه ...... تاب تاب  عباسی خدا چه قد تونازی وقتی میام به بازی مراقب من هستی     هیچ وقت منو نندازی ...
20 شهريور 1393

شوک بزرگ

...خدایا شکرت ...شکرت که امشب نشتم ودارم از دردانه زندگیم مینویسم ...از سه شنبه  که تب کردی ...پیش خودم میگفتم این نیز بگذرد...بچه بادرد بزرگ میشه... شبها نمیخوابیدم ودم دمای صبح که تبت پایین میومد  1ساعتی چشمامو میبستم وبا ترس  ونگرانی زایدوالوصفی  از جا میپریدم و طبق  معمول تب سنج میذاشتم زیر بغلت..36...7/37...38...5/38....وای 39...پاشویه،استامینوفن اما پایین نمی یومد که نمیومد ...اتفاقی از جلوی آینه  رد شدم دیدنی بود قیافم  (البته  مامان  استثناا حوصله  آینه را نداشت) ...خلاصه تا5 شنبه  تبت پایین نیومد ......با بابایی تصمیم گرفتیم بریم مرکز بهداشت  ساعت 1رسیدی...
18 شهريور 1393

حرفی برای تمام فصول

جوانتر که بودم..اوووبرمیگرده به سالهای یادم نیست .....هر وقت حرف از بخشش  وگذشت پیش میومد واینکه فلانی بزرگواری کرده فلانیو بخشیده وحرفای از این دست پیش خودم میگفتم واااااای چه قدر بزرگش میکنن مگه چه کرده؟.....فوق فوقش کسی حرفی زده ،برخورده بهش وحالا....آخه الحق والانصاف با کمال ریا میگم توی همون عهد وزمان  دلم دریا بود ...اونقدر که گاهی حرص در بیارمیشد...طرف گنده بهم میگفت مسلسل وار ...برای اینکه احساس بدی بهش دست نده وفکر نکنه من ناراحت شدم ...خودم را چنان به....دور از جونی میزدم که بیا وببین ...البته این خصلت هنوز توم مونده،با یه تفاوت واونم اینکه اون موقع به صورت باور نکردنی توی دلم هم ذره ای  کدورت ن...
13 شهريور 1393

تب داری....

ساعت 3 صبح سنسورهای مادرانه ام فعال شد دستمو به پیشونیت زدم ...لبمو....بببببله ...حدود1درجه تب داری ....مثل فنر از جام بلند میشم...نه بلندم میکنه ...کی یا چی نمی دونم....فکر میکنم همون نیروی مادرانس ....5میلی لیتر استامینوفن میکشم توی قطره چکون   ....از سر وصدای من یا شاید نهیب تب بلندشدی نشستی...با یه کم اجبار وکمی چاشنی قربون صدقه ویه ناله کوتاه میخوری وبعدش که طعم تلخش مزاجتو آزار میده میزنی زیر گریه(فقط یه کم) ....آب ولرم میارم وپاشویت میکنم....هر بار که دست وصورتتومیشورم میگی مرسی ...دست راست ...مرسی ..چپ ...مرسی ...پا...مرسی ...صورت.... کاری به اینکه لغتش مال اجنبیه ندارم ...(که ح...
11 شهريور 1393

بدون شرح

ممنوع شدن برندهای صهیونیستی کوکا  ومک دونالدجهانی شد ...پولهایمان گلوله نشود برای سر بچه هایی شبیه بچه های خودمان.... ...
9 شهريور 1393

من وتو ووبلاگها

به وبلاگهای مورد علاقه ام سر میزنم  اکثر اوقات لذت میبرم ...خیلی مواقع می آموزم...  گاهی وب ها کپی دیگری است  یا شایداین اصل ودیگری کپی ...جوان تر که بودم دست به قلمم بد نبود گاهی وسوسه میشوم جو را ادبی کنم ....اما وبلاگ من به اندازه بچگی کردن دردانه ام قرار است گاهی  بچگی کند وگاهی به اندازه تجربه کم مادری من مادری ...دلم میخواهد بیشتر از اینکه دیگران  به به بگویند وگاهی اه اه ...بعدها دخترم با مرور آن در هر سنی از زندگیش سیر کند به عالم بچگی  ولذت ببرد ...بعدها انشاالله نوجوانی وبعدترها انشاالله جوانی واگر خواست ادامه دهد... البته کنار آن هم صحبتی با جمع سایر مادرها برایم لذت بخشه ... همین&nbs...
9 شهريور 1393

مهمان عزیز عزیز.....

با عروسکش  مشغول بازیه...آنقدر گرم که حواسش نیست من یک متری اون نشستم ونگاش میکنم....عزیز دلم اینجا بشین،دهنتو باز کن بهت غذا بدم....داره به عروسکش میگه ....نگاهی میندازه به کلاه قرمزی که کنارش نشسته وزل زده بهش  میگه ..میبینی ؟این دختر منه ،ببین چه نازه،اسمش موطلاییه ،منم اسمم نازنین زهراست....جاروی اسباب بازیشو بر میداره وبا ژست خاصی جارو میزنه ...مثل اینکه کلاه قرمزی آشغال ریخته روی فرش صداشو میبره بالا ومیگه اینجا را جارو زدم چیزی نریزدیگه ......یه کم بعد بغلش میکنه ،بوسش میکنه نازش میکنه .....یه لحظه خنده از روی لبم محو میشه چقدر مثل من  داره حرف میزنه مثل من داره رفتار میکنه دست وپامو گم میکنم....به خودم نگا میکنم لباس...
9 شهريور 1393

چند تادعای قرآنی برای مامانا

خواست هر پدر مادری خیر خواهی برای بچشه چه بهتر که این خواست از خدایی باشه که بی منت اجابت میکنه دقت کنید در این آیه ها همه چیز خواسته شده این آیه ها راتوی مدرسه مامانا دیدم                                  رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّیَّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقینَ إِماما  پروردگارا! همسران و فرزندانمان مایه روشنى چشم ما قرار ده، و ما را براى پرهیزگاران پیشوا گردان . ****   رَبِّ هَبْ لی‏ مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَی...
7 شهريور 1393

خندوانه...

داری نقاشی میکشی اونقدر قشنگ که  گاهی مدتها محو حرکت دستات میشم ...چشم ..گوش...شکم...دمه(دکمه)....دستای کشیده وپاها....انگشتهای گرد ....کفشهای گرد....ابرو....یه دهن خندون.....ابروهای کمونی..... میگم چی میکشی؟ ....میگی خندوانه. ....ادامه میدی...آخه من خندوانه را خیلی دوست دارم. .... راستی جدیدا مورچه میکشی با یه عالمه پا. ....لاکپشت میکشی با یه لاک بزرگ ودایره های توش.... درآینده نزدیک عکس شاهکارات میاد ...
6 شهريور 1393

ورود واژه جدید

امروز با بابا بردیمت پارک ...پارک همیشگی....اسمشو نمیدونم ت وی جردنه ...دنجه   واسه همین میریم ...اما اصل مطلب ....کلی بازی کردی ..تاب ،سرسره ،نه یه بار یا دو بار حسابش از دستمون در رفت ....حتی به وسایل ورزشی هم رحم نکردی ...خسته شدیم ...تو نه ..من وبابا....میگیم خوب بریم دیگه ....میگی جون من نریم ...فک کن جون من .... جونت سلامت ناز بانوی من ...جونت سلامت .....باشه  یه کم دیگم بازی کن ...
6 شهريور 1393