، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

نازنین زهرای من

سه ساله.....انتظارفرج ازنیمه خرداد کشم

ماه شوال بود ،بعداز ماه مبارک رمضان،دوتا خط موازی صورتی بهم لبخند زدند وتو اومدی ...از همون روز قصر صورتی توی قلبم ساختم برای اومدنت،فرش قرمز انداختم از دم قصرتازیر پاهای کوچولوت .... نازنین زهرای من ،سه سال واندی شداز آن لبخند موازی تاامروز.... بودنت به واقع برای من برکت بوده وهست، برکتی پراز عطر شیرین مادری... از لحظه اومدنت مینویسم تا امروز... لحظه به لحظه ورودت به این دنیا یادمه ...موقع هایی که درد میکشیدم فقط به کسایی که ملتمس دعا بودن دعا میکردم وجالب این بود که پرستارها میومدن والتماس دعا میگفتن ومن شک ندارم اون لحظه فرشته ها دعا را تا پیش خدا بی واسطه میبردن...شیرینی لحظه ای که اولین صداراشنیدی یادمه...صدای اذان........
7 خرداد 1394

کلی حرف قشنگ

دیشب قبل از خواب برام کلی صحبت کردی واطلاعاتتو به رخ کشیدی درختا آب میخورن بزرگ میشن ....میپرسم :چطوری آب میخورن ؟ ...میگی آسمون ابر داره از آسمون بارون میاد درختا آب میخورن... بدون اینکه ازت سوال کنم،خودت میپرسی عسل چطوری درست میشه ....بدون اینکه جواب بدم میگی:زنبور عسل .....همونجوری که بغلم خوابیدی ،بهم نگاه میکنی میگی شباااا ماه وستاره توآسمونه ،روز خورشید میاد ما دست وصورتمونو میشوریم .......دیشب با کمی کار کردن باهات به بابایی میگی  هلو فادر(سلام بابا) مامان به فدات خنده های تو شادی تو دلیل بودن منه ...
13 مرداد 1393
1