غریب که هستی...............
بچه ات که تب میکند وقتی کنار پدر ومادرت هستی ،یک روزش را میسپاری به آنها تا کمی
انرژی بگیری ،وقتی دارد دندان در می آورد وبدنش پراز التهاب است پدر بزرگ ها
مادربزرگ ها هستند تا ولو برای مدتی خستگی را از دوشت بردارند،وقتی میخواهی از
شیر بگیریش غرغرهایش را تقسیم میکنی با عمه وخاله ودایی....وقتی قراراست از پوشک
بگیریش یکی دو بارش را مادری ،خواهری ،کمردردهایت را به دوش میکشد .....وقتی
خانه تکانی داری ویا روز نظافت خانه است نگه داری یکی دوساعته عزیزی از کودکت،
ذهنت را از دغدغه خالی میکند ....
همین کافیست تا نفس بکشی.........................................
اصلا وقتی همه نزدیک تو هستند ،هیچ کاری دوراز دسترس نیست...................
درست مثل ماجرای وصیت پیرمرد برای شکستن دسته چوب وتک تک چوبها..............
اما در غربت که هستی خودت باید نقش همه این ها را بازی کنی ...................
ترجیح میدهی تنها بیرون نروی تا سختی مواظبت از بچه نوپا ودر آغوش کشیدنش ویا
خواب بی موقعش کیف بیرون رفتن را به دهنت تلخ نکند......
گاهی دلت لک میزند برای یک کلاس فوق برنامه تا از دنیا جانمانی ...امابچه ات راچه کنی؟
وقتی در غربتی ،غربتی میشوی ................گاهی یادت میرود خودت را در آینه ببینی..
یک وقت میروی پای آینه وسرت سوت میکشد ...یک چروک پای چشمت جا خوش کرده..
اصلا راست است که میگویند پیری می آورد ،غربت را میگویم.......وتا کسی غربت را نچشیده
باشد وبچه داری نکرده باشد حرفم را درک نمیکند.....بیخود نیست که میگویند :غم غربت.....
اماآمنه بیگم میگفت :بچه را که سخت کنی ،سخت میشود.....میپرسیدیم یعنی چه؟میگفت:
اگر کسی پرسید بچه داری سخت نیست؟بچه ات اذیت نمیکند؟بگو نه شکر خدا ........
میگفت:حالا 2نفر بگویند فلانی راحت است،بچه اش آزار نمیدهد...بهتر...دشمنت حرص
میخورد ودوستت خوشحال در عوض شک نکن بچه ات با حرف تو قرار میگیرد ،خودت هم...
راست میگفت من با همه سختی ها این اولین بار است که نه با زبان که با انگشت کمی
دردو دل کردم.....و الا بچه ام همیشه آسان بوده..................
که مادری رنج شیرین است ...از همان اول ...رنج شیرین زایمان...رنج راه افتادن شیرین
دلبندت....وهمه رنجهای شیرینی که هر مادری دارد....هر مادری.....
واما ایمان دارم ،سخت ومحکم که اینجا ...خدا هوایمان را به توان همه خوبیها دارد...
اینجا فرشته های ما بیشترند ..........به چشم دست خدا را وقتی کودکم با شتاب روی
زمین میخورد دیده ام..................................(ولازمه تا از بابایی مهربون تشکر کنم که خونه
باوجود اون پراز عشقه ..و برای من حکم یه ستون وتکیه گاه محکم داره،باوجود اینکه
احتمالا هیچ وقت این پستو نخونه ولی با تمام وجود بوسه بارانش میکنم)
پ.ن:دخترم اینها اصلا گلایه نبود ....که با جان ودل مادری میکنم برای پاره تنم...که موظف میدانم خود را برای نثار بی چون وچرای عشق...چون مادرم