من مادرم ..اومادر است ..ما مادریم...
طبق معمول دختر پاک سیرتم با کلی خواهش وگاهی تهدیدخوابید
داشتم مهیای خواب میشدم که با ناله دردانه ام فهمیدم پشه ای دستش را نیش زده هنوز پماد ی که عمه اش برای این مواقع داده بود را باز نکرده بودم که با دستهای کوچکش صورتش را میخاراند ...وااای که چه قدر از خواب نا آرام طفلم بیزارم...بالای سرش کمین پشه موزی نشستم تا به محض دیدنش حشره ای که دنیای آرام جگر گوشه ام را به هم ریخته بود از هستی ساقط کنم...نیم ساعت گذشت ومن همچنان بی حرکت..ولی انگار دستم راخوانده بود... بالاخره نشست ...خنده دار است هول شدم...دست وپایم را گم کردم تنها حرکتی که مغزم فرمان داد این بود :دورش کن
دورش کردم....دوباره وچند باره ...آخرتوی نور مهتابی شب ناز دانه را هم به زور میدیدم چه برسد به پشه ای با آن ابعاد واحجام...چه میکردم باموجودی که با مغز نداشته اش سرعت مرا چندین برابر آرامتر میکردوقبل از هر حرکت من از کارزار میگریخت ودر عوض با سرعت عملی باور نکردنی سلاح شیمیایی هولناکش را در پوست شیشه ای جگر گوشه ام فرو میکرد...چه میکردم با حس مادرانه ای که نمیگذاشت روی تن عزیز کرده ام ضربه ای بزنم وخواب نازش را به هم بزنم وهمه این جنگ نا برابر! یک ساعت ونیم طول کشید وساعت دو نیم شب هنوز بالای سر محبوبه زندگیم نشسته بودم....بماند که با تمحیدات وهمکاری بابای خانه خواب شیرین نازنین زهرای ما تلخ نشد اما من ساعتها به یاد مادران کودکان یمن خواب از چشمانم فراری بود......
آنها هم مادرند درست به غلظت مادرانگی من وشاید هم بیشتر...یعنی تاب می آورند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...