، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

نازنین زهرای من

سه ساله.....انتظارفرج ازنیمه خرداد کشم

1394/3/7 14:44
نویسنده : صفورا
1,043 بازدید
اشتراک گذاری

ماه شوال بود ،بعداز ماه مبارک رمضان،دوتا خط موازی صورتی بهم لبخند زدند وتو اومدی ...از همون روز قصر صورتی توی قلبم ساختم برای اومدنت،فرش قرمز انداختم از دم قصرتازیر پاهای کوچولوت ....

نازنین زهرای من ،سه سال واندی شداز آن لبخند موازی تاامروز....

بودنت به واقع برای من برکت بوده وهست، برکتی پراز عطر شیرین مادری...

از لحظه اومدنت مینویسم تا امروز...

لحظه به لحظه ورودت به این دنیا یادمه ...موقع هایی که درد میکشیدم فقط به کسایی که ملتمس دعا بودن دعا میکردم وجالب این بود که پرستارها میومدن والتماس دعا میگفتن ومن شک ندارم اون لحظه فرشته ها دعا را تا پیش خدا بی واسطه میبردن...شیرینی لحظه ای که اولین صداراشنیدی یادمه...صدای اذان.....خانم دکتر بدون این که بدونم صدای دلنشین اذانو برات گذاشت....وتوهمون لحظه چشمای نازتو باز کردی....خودتو جمع کرده بودی ،تورو گذاشتن روی قلبم ومن معجزه طبیعت را با دستهای خودم لمس کردم ...فبای الاءربکما تکذبان...اولین دعایی که برات کردم توی اون لحظه خوشبخت شدنت بود....چشم هامو بستم وباتکون های شدید ماما به هوش اومدم...نزدیک 2دقیقه بیهوش بودم...

همون روزهای اول ابتلای مادری رخ نشون داد ،زردی شدید سراغت اومدوچندروزی بستری بودی ..کارمون با بابا شده بود آوردن شیر دم بیمارستان وسختی جای خالی تو....به حمدخدا طی شد...من مادر شده بودم وقوی تر از قبل ...من تمام نیروی مضاعف را حس میکردم ....تا قبل از مادر شدن  تاب نگه داشتن چیزی بیشتر از 2 کیلو برای چند دقیقه رانداشتم وحالا شبهای بیقراری تو روی دستهام سپری میشد.....سه ماهت که شد 19 شهریور91فهمیدم باید به چشمای زیبات عینک بزنی ...نمینویسم ازتلخی هاش چون گذشتنش سخت بود خیلی......واما از همون روزا کمر همت بستم به کشف استعدادت وتوفرشته خوش زبون من توی یک سالگی با زبونی که تازه باز شده بود میتونستی کلی کلمه بخونیمحبتوواقعا شکوه لحظه ای که مجله کودکان جلوت بود وکلمه (من )را توش پیدا کردی وخوندی برای من وبابا غیر قابل وصف بود(بماند که بعد از قطع آموزشت اکثرشو فراموش کردی ..ولی خوب دوران باشکوهی بود برای خودش)آموزش زبان هم حال وهوایی داشت..که اون هم به دلایلی عقیم ماند...البته این منقطع بودن آموزش ها نه به دلیل خستگی که به خاطر این بود که احساس کردم جلوی اوج گیری کودکانه تو را خواهد گرفت....که لذت کودک بودن وبچگی کردن را لا جرم نمیچشیدی(الحق والانصاف بابا بهترین همکاری را در این زمینه برایت کردند که اگر قبول داشته باشند دستشان را از همین جا میبوسم).....بگذریم

پاک سیرتم حالا قد کشیده ای بزرگ شده ای ...حرف میزنی ...میخندی...میدوی...ومن لابلای این ماجرای رشد تو بزرگ میشوم...از نگاه کردن به تکرار ممتد سرسره بازیت سیر نمیشوم وتمام آن لحظات لبخند میزنم واین تمرین صبراست وحتی لذت بردن از آن ،آری شهزاده ام توگاهی مربی من میشوی....مربی عشق ورزیدن ...مربی بخشش بی چشم داشت...وحتی مربی آشپزی!گفتم مربی ،از رب می آید وابتدای سه سالگی ات باید هفت باراقرار کنی به یگانگی رب خودت به رب من به رب پدرت به پروردگار تمام هستی وحتی رب هر آنچه نیست وقرار است موجود شود (لا الله الا الله)،میبینی در دانه ام این همان امانتی است که آسمان بار آن را نتوانست کشید...وحالا تو قرار است همان اشرف مخلوقاتی باشی که امانت داری کنی مادر...ونه یک بار هفت بار بازبان کودکانه ات به این اصل خلقت معترفی...رازش را مثل خیلی از رازهای هستی نمیدانم ولی هر چه هست زیباست ...قرة عینی امانت دار خوبی باش...

سه ساله من،کنار اسم رب ومربی ،سه سالگی مرا یاد .....می اندازد.....تو خود حدیث مفضل بخوان از این مجمل

سیمین پری ،ولادت سه سالگی تو مصادف شده با نیمه شعبان ،برای موعود حتمی غیر از دعای فرج ،منتظر خوبی باش...منتظرالقائم بودن کار کمی نیست...بگرد..جستجو کن..به یقین که رسیدی از خدا بخواه ثبت قلبی علی دینک ،آن وقت دیگر خیلی از راه را رفته ای...طفل زیبا رویم اگر صاحب عصر آمدند ومن نبودم سلامم را با عشق نثارشان کن....

تولدت وتولد موعود کعبه هزاران بار پر برکت....

عاشقانه دوستت دارم

 

پسندها (4)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (17)