، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

نازنین زهرای من

پناهم باش1

1394/5/26 4:19
نویسنده : صفورا
977 بازدید
اشتراک گذاری

کنارم نشست ...هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که پایش تند تند شروع به حرکت کرد...دخترزیبارویش با موهای مجعد وطلایی و چشمان معصومش خیره شد به چهره مادر،انگار این حرکت اظطراب آور برایش چندان خوشایند نبود...با کمی مکث روی صورت مادر ولبخند تصنعی اودوباره مشغول بازی با عروسکش شد...هنوزبچه هایمان به ارتباط چشمی بسنده کرده بودند....برای آنکه اجازه ارتباط را به نازنین زهرا داده باشم شکلاتها را ذستش دادم وخواستم تابه او هم بدهدواین شروع لبخند وصحبت های کودکانه شد..مادر اما هنوز سوپاپ اطمینان بدنش فرمان به حرکت میداد.....چاقی نتوانسته بود همه زیباییش را زیر چربی های اضافی صورت واندامش مدفون کند...آرام گفتم همیشه مطب اینقدر شلوغه؟(راستش جواب را میدانستم اما حوصله ام نمیکشید تا یک ساعت دیگر همینطور بازی بچه ها را نگاه کنم....)لبخند ظریفی زد وگفت :بله من که همیشه مطب را اینطوری دیده ام....ولی  می ارزه ...(انگار او هم منتظر شروع صحبت بود)تجویزهای آقای دکتر معجزه میکنه لااقل برای من..(.تاره فهمیدم او برای آقای دکتری که توی همان ساختمان متخصص اعصاب است آمده وبه علت مشکل تهویه طبقه پایین به بالا پناه آورده)گفتم:من برای خانم دکتر اومدم..گفت اهان چشم پزشکه؟گفتم بله .گفت:الهی هیچ وقت گذرت به طبقه پایین نیفته...دکترش خوبه ها ..به خاطر نوع این مریضی ها میگم...

گفتم ان شاالله مشکل شما هم حل میشه..آهی گشید وگفت:درمون درد من مرگه!(انگار منتظر بود، ادامه داد)منواینطور نبین به قول بچه های دانشکده پرنسسی بودم برای خودم،وزنم اگه نیم کیلو این طرف اون طرف میشد همه کائنات وبه صف میکردم برای حلش....دستشو جلوآورد میلزیدوخیس بود... کفت:اما حالاشدم خانم تناردیه...از مثالش خنده ام گرفت اما وقتی دیدم کاملا جدیست خنده ام را قورت دادم ..سال دوم با کلی خواستگار که داشتم به بابای حورا جواب مثبت دادم(حورا اسم دخترش بود) با هومن که ازدواج کردم از همون روزای اول شستم خبر دار شد..خیلی با هم فرق داریم...اما نمیخواستم جا بزنم تو خونه پدری یاد گرفته بودم

ادامه دارد.....

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان آمیتیس
28 مرداد 94 11:41
سلام ما منتظر بقیه اش هستیم اینم واسه شما
صفورا
پاسخ
سلام.. ان شاالله به زودی....ممنون اینم تقدیم به شما
آنیتا
28 مرداد 94 17:02
سلام ~~~~~~~~$$$$ ~~~~~~~~~~..$$**$$ ~~~~~~~~~...$$$**$$ ..دوست خوبم.. $$$~~~'$$ ~~~~~~~~$$$"~~~~$$ ~~~~~~~~$$$~~~~.$$ من آپمممم ~~$$~~~~..$$ ~~~~~~~~$$~~~~.$$$ یه ~~~~~~ $$~~~$$$$ ~~~~~~~~~$$$$$$$$ ~~سری~~~~$$$$$$$ ~~~~~~~.$$$$$$* ~میزنی~$$$$$$$" ~~~~.$$$$$$$.... ~~~$$$$$$"`$ ~~$$$$$*~~~$$ ~$$$$$~~~~~$$.$.. $$$$$~~~~$$$$$$$$$$. $$$$~~~.$$$$$$$$$$$$$ $$$~~~~$$$*~'$~~$*$$$$ $$$~~~'$$"~~~$$~~~$$$$ 3$$~~~~$$~~~~$$~~~~$$$ ~$$$~~~$$$~~~'$~~~~$$$ ~'*$$~~~~$$$~~$$~~:$$ ~~~$$$$~~~~~~~$$~$$" ~~~~~$$*$$$$$$$$$" ~~~~~~~~~~````~$$ منتظرحضورسبزت هستم.'$ ~~~~~~~~..~~~~~~$$ ~.........~نظــــــــر~~~~$$ ~~~~~ســــــــــــتاره~~~$$ ~~~~~یـــــــادت نره~~~$$ ~~~~~~$$$$$"~~.$$ ~~~~~~~"*$$$$
مامان راحله
29 مرداد 94 21:54
زود بیا ادامه ش رو بگو
صفورا
پاسخ
حتما عزیزم...حتما