، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

نازنین زهرای من

جور دیگری باید خواند

از کلیشه گویی خوشم نمی آیدهر چند بهترین حرف ها در آنها پنهان باشد ...اما گاهی کلیشه هارا هم باید جور دیگری خواند.... داشتم آخرین کارهای باقی مانده را میکردم ...چشم هایم انگار میکروسکوپ شده بود وبا وسواس درزهای بین سرامیک هارا با اسکاچ میسابیدم ...سرویس بهداشتی را برق انداختم وبا ذوق تماشایش کردم!!!!!!!!!!!!!دیگرپشت وزیر ماشین لباسشویی ویخچال هم هیچ اثری از گرد وغبار وچرک نبود....شده گاهی یهویی دلتان بلرزد ؟دلم لرزید این همه کار این همه وقت برای کی؟خودم؟؟خانواده ام؟؟مهمانهاییی که چند دقیقه ای مهمانمان بودند؟؟؟؟؟؟؟همه اینها عالی وهمه اش تحسین شده اما..... یادحرف بزرگی افتادم که میگفت !خانه ای که می...
22 اسفند 1393

درد را هم میشود نفهمیدوقتی....

این آخر سالی کارهای خانه به کنار ...صورت نامتقارن من هم به کنار،اما تب وسرفه جگر گوشه ام همین جا وسط ذهن وقلبم جا خوش کرده ... دندان ولثه ام را جراحی کرده ام وچشمتان روز بد نیبند...یک سمت صورتم کشیده شده سمت پایین وکنار چانه ام ورمی کرده است دیدنی...دردش را هم توصیف نکنم که دوستان مهربانم غم نبینندو دشمنان نداشته ام شاد نشوند.. برایم عجیب بود وبارها دختر پاک سرشتم را میبوسیدم که وقتهایی که دندان درد امانم را میبرید نه از تب وناله های شبانه اش خبری بود ونه از سرفه های مادرکشش...وقتهایی که نازدانه نیکوسرشتم با چشمهایی که بیماری خمارش کرده بود نگاهم میکردو دست روی لپ بینوایم میکشید ومیگفت مامان دکتر دندونتونو خوب کرد ؟دیودرد از کنار دندان...
20 اسفند 1393

بدون عنوان

به جا نوشت:بعد از نظرخواهی به این نتیجه رسیدیم که علی رغم اینکه نستعلیق حظ بصری فراوان دارد اما وقتی در قالب فضای مجازی قرار میگیرد آنطور که شایسته است خودنمایی نمیکند ...مگر در نمایشی محدود واندک ...پس به خاطرحفظ مقام خطی که به نوعی یک عرق ملی ونشانه ای از آریایی بودن ماست ترجیح میدهم مانند گنج گرانبهایی این دست نوشته ها را قاب کنم وبه نمایش بگذارم....دست نوشته هایی که روح دارند وکنار زیبایی بصری ،لطافت روح را هم به ارمغان می آورند باتشکر از همه دوستان به خاطر نظرات خوبشون  
11 اسفند 1393

در افشانی دخترمکرمه مان

لوس بازی مادرانم گل کرده :به بابا اشاره میکنم میگم بابای منه.... میپری بغل بابا میگی نخیر بابای منه ..میگم پس کیه منه میگی :آقای شماس ......................................................................................... اگه خدا بخواد میخوام استارت دوم خونه تکونی رابزنم مییای جارو برقی روبر میداری وبه جای جارو به در ودیوار میزنی میگم:مامان گلم اونو ول کن برو عروسکتو بیار بلافاصله میگی :آخه مگه توی کتاب ننوشته بود: وتعاونو علی البر وتقوی یعنی تو کارای خوب وپاک به هم دیگه کمک کنین خوب منم میخوام بهت کمک کنم دیگه ............................................................................
27 بهمن 1393

رمان ناتمام

سلام  دختر طلای من گفته بودم یه رمان نیمه کاره دارم که دلم میخواد یه روزی تمومش کنم از اونجایی که مامان یه عیب بزرگ داره واون اینه که شارژ سر خود نداره وحتما باید مورد تایید بشه تا کارشو ادامه بده این کارش هم مثل خیلی کارای دیگه نیمه تموم موند یه قسمتی از اونو مینویسم باشد که زمانی اگه خواستی ادامش بدی: .................سنجاقی که زیر روسری زده بود محکم کرد ودو طرف آویزون اونو را روی شانه هایش برگرداند،سبد سبزی ها رازیر آب گرفت وبادست اونارو زیرو رو کرد،بوی جعفری وتره وترخون اون قدر قدرت داشت تا زانو بزنم ویکی از اونا رابردارم،روی لبه حوض نشستم وگفتم:مامان بزرگ ،طاها را دیدی؟چه طور بود خات...
20 بهمن 1393

عطر گل

شاید این شعر از سید حمید برقعی تسکینی باشد برای این روزها:   به رسول مهربانی شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد زنده در گور غزلهای فراوان باشد نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن مگذار این همه خورشید هراسان باشد مگر اعجاز جز این است که باران بهشت زادگاهش برهوت عربستان باشد چه نیازی ست به اعجاز، نگاهت کافی ست تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها راز خندیدن یک کودک چوپان باشد چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده از تحیر د...
28 دی 1393
1149 13 17 ادامه مطلب

شاید ذخیره ای....

دارد لقمه میخورد.....کمی مکث میکند فکر میکندوبعد....با صدای بلند میگوید بسم الله الرحمان الرحیم.....شکلات میخورد یادش می آید...میگوید....یادش داده ام ...یادم داده بودند... ........................................................................................................................ نقاشی پر رنگ ولعابی میکشد ومیگوید این خدای مهربونه...دو آدم!!!!!...کلی ذوق میکنم وبغلش میکنم.....کاغذ را دستم میدهد ومیگوید حالا شما بکش...کمی دستپاچه میشوم...به یاد جمله اول وبلاگش می افتم...هنوز زود است...دست به پاهایش میگذارم...پاهایش سرد است میگیرم روی گرما تا حس خوبی پیدا کند میگویم:پاهات گرم شد میگه اوهوم...پاهایش را دور میکنم ...
20 دی 1393