، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

نازنین زهرای من

گفتم تا جا نمونه

امشب یاد آمنه بیگم وحاج تقی افتادم مادر بزرگ وپدر بزرگ پدری  من وقتی تو هنوز نبودی رفتن ،اون موقع حتی بابایی هم نبود، هر موقع یادشون میکنم ،ایمان میارم به اینکه خوبی هیچ وقت گم نمیشه...نور به قبرشون بباره به مخم فشار میارم ببینم جایی از دستشون دلگیر شدم ؟پیدا نمیکنم .......نمیشه ،امکان نداره منزه بوده باشن از بدی ،ولی محبتشون اونقدر زیاد وصادقانه بود که هر آنچه ازشون مونده یاد نیکه ....... واما اینو گفتم تا دنبالش 2 تا چیزو بگم،دومیشو اول میگم اگه بعد از صد وبیست سال ،دور ازجون مامان پیشت نبود هر از گاهی یادش کن وروحمو شاد کن واما اولیش دختر گل مبنای زندگیتو بذار بر پایه خوب بودن ،نه اینکه اگه خوبی د...
3 مهر 1393

داستانک های دخترم1....

 .. دختر 3ساله همسایه اسباب بازیت را پرت میکند ....بابا اخمش میکند... (بابا هر موقع با توشیر بازی میکند اخم هایش را در هم میکشد ودنبال تو میدود وتو غرق در شادی میدوی)....نگاهی به دختر همسایه میاندازی و...نگاهی به بابایی....ریز میخندی  ومیگی بابایی شیر نیست که ....باباییه .... دخترک نگاهی به من می اندازد  اسباب بازی  که در دست دارد گوشه ای می اندازد وبا کمال بیخیالی رو به  من میگوید....کاری نداری ؟خدافس...     نگاهت پر از مرام زیبای کودکانه بود..... (1) (1)سابقه دختر همساده در این زمینه ها بسی خراب  است .......دارم ظرف های ظهر را میشویم.....میگی:مامان...م...
24 شهريور 1393

ما پیروز شدیم......

تصمیم نداشتم به خاطر کلی حرف  یه کم ناخوشایند یه همچین پستی بذارم  ولی اونقدر اظطراب این مرحله را داشتم واز گذروندن تقریبیش خوشحالم که دلم نیومد این قسمت از ماجرای زندگیت خالی بمونه  وفکر میکنم این حس پیروزمندانه برای هر مامانی وهر نی نی وحتی هر بابایی خوشاینده  (قبلش عذر خواهی میکنم به خاطر کلمات  بوق دار... ) واما اندر حکایت مادر دختری.....    بعد از ماجرای تبت ،برای اینکه دمای کل بدنت قابل کنترل باشه  وبدونم به اندازه  جیش میکنی  یانه خیلی کم  پوشکت میکردم وبعد از قطع کامل تبت  دیگه تصمیم کبری را گرفتم واز صبح سه شنبه پوشکتو باز کردم وبهت گوشزد کردم ،هر...
23 شهريور 1393

خدا مواظبم هست

بچه که بودم پارک که میرفتیم  همه هم صدا میگفتیم تاب تاب عباسی خدا منو نندازی. ...همیشه با خودم میگفتم بابا ومامان که میگن خداخیلی  مهربونه...پس چرا بچه ها از خدا میخوان که اونارا نندازه؟؟؟؟؟؟؟؟؟........ حالا برای نازنین زهرا شعر دیگه ای ساختم که با زبون شیرین کودکی  همیشه وهمیشه سوا رتاب اونو زمزمه میکنه ....اما نه فریاد میزنه ...... تاب تاب  عباسی خدا چه قد تونازی وقتی میام به بازی مراقب من هستی     هیچ وقت منو نندازی ...
20 شهريور 1393

شوک بزرگ

...خدایا شکرت ...شکرت که امشب نشتم ودارم از دردانه زندگیم مینویسم ...از سه شنبه  که تب کردی ...پیش خودم میگفتم این نیز بگذرد...بچه بادرد بزرگ میشه... شبها نمیخوابیدم ودم دمای صبح که تبت پایین میومد  1ساعتی چشمامو میبستم وبا ترس  ونگرانی زایدوالوصفی  از جا میپریدم و طبق  معمول تب سنج میذاشتم زیر بغلت..36...7/37...38...5/38....وای 39...پاشویه،استامینوفن اما پایین نمی یومد که نمیومد ...اتفاقی از جلوی آینه  رد شدم دیدنی بود قیافم  (البته  مامان  استثناا حوصله  آینه را نداشت) ...خلاصه تا5 شنبه  تبت پایین نیومد ......با بابایی تصمیم گرفتیم بریم مرکز بهداشت  ساعت 1رسیدی...
18 شهريور 1393