پناهم باش1
کنارم نشست ...هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که پایش تند تند شروع به حرکت کرد...دخترزیبارویش با موهای مجعد وطلایی و چشمان معصومش خیره شد به چهره مادر،انگار این حرکت اظطراب آور برایش چندان خوشایند نبود...با کمی مکث روی صورت مادر ولبخند تصنعی اودوباره مشغول بازی با عروسکش شد...هنوزبچه هایمان به ارتباط چشمی بسنده کرده بودند....برای آنکه اجازه ارتباط را به نازنین زهرا داده باشم شکلاتها را ذستش دادم وخواستم تابه او هم بدهدواین شروع لبخند وصحبت های کودکانه شد..مادر اما هنوز سوپاپ اطمینان بدنش فرمان به حرکت میداد.....چاقی نتوانسته بود همه زیباییش را زیر چربی های اضافی صورت واندامش مدفون کند...آرام گفتم همیشه مطب اینقدر شلوغه؟(راستش جواب را میدانستم...
نویسنده :
صفورا
4:19