بزرگ زن کوچک
عرضم به خدمت شریف انورالاوجودت....
مدتی است روانشناس قهاری شده ای دست من وبابا را به خوبی میخوانی وما مینشینیم پای درس های شما،
با زبان شیرین ودخترانه ات گاهی دلبری میکنی وما دیگر بدون آنکه دست خودمان باشد اطاعت میکنیم از خرده فرمایشاتتان....نه با گریه وبد اخمی ولجبازی که با کلمات شیرینی مثل خواهشا ،خواهش میکنم،لطفا،مگه منو دوست ندارین،با استدلال هایی عجبی در حد روییدن دو شاخ روی سرمان،درکت از اطراف بالا رفته ......
هر موقع میخواستیم برویم خانه پدرو مادر(پدری)چنان با اشتیاق بالا وپایین میپریدی که نگو اما حالا که نیستندبه هیچ وجه نمیتوانی جای خالیشان را تحمل کنی ومصرانه وبا خواهش میخواهی که به خانه اشان نرویم...ومیگی وقتی اومدن میریم...
.....................................................................................................................................
زنگ زده ایم اداره بابا
میگی:بابا چرا این قدر دیر میای؟
بابا:آخه دارم کار میکنم تا پول در بیارم واست همه چی بخرم
میگی:بابایی من این همه چیز دارم چیزی لازم ندارم دیگه
به این میگن از همه چیز گذشتن برای بابا
.......................................................................................................................................
یکی دوروزی بابا به دیار نصف جهان رفته بود برای پاره ای از امورات
دایی علی پیشمون بود وهرموقع میرفت بیرون برامون چیزی بخره ناراحت میشدی ومیگفتی نرو...و همش میگفتی نمیدونم چرا بابا شبها هم میره اداره ونمیاد،به محض اینکه بابا اومد ودایی میخواست بره به راحتی بدرقش کردی وگفتی خداحافظ دایی علی
به این میگن احساس امنیت
........................................................................................................................................
گاهی موقع قدم زدن های هراز گاهیمون میگی خسته شدم وبغلم کن ..وکافیه که من بگم خسته شدم اون وقت رنج راه را تحمل میکنی وبلافاصله میگی منو بزار زمین،وبعد نیم نگاهی میکنی ومیگی مامان دیگه خسته نیستی؟دستت درد نمیکنه؟وآن وقت است که دوست دارم بغلت کنم تا دم در خونه
به این میگن حس زیبای مادر دختری
...........................................................................................................................................