، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

نازنین زهرای من

رمان ناتمام

1393/11/20 16:53
نویسنده : صفورا
714 بازدید
اشتراک گذاری

سلام 

دختر طلای من گفته بودم یه رمان نیمه کاره دارم که دلم میخواد یه روزی تمومش کنم

از اونجایی که مامان یه عیب بزرگ داره واون اینه که شارژ سر خود نداره وحتما باید مورد تایید بشه تا کارشو ادامه بده این کارش هم مثل خیلی کارای دیگه نیمه تموم موند

یه قسمتی از اونو مینویسم باشد که زمانی اگه خواستی ادامش بدی:

.................سنجاقی که زیر روسری زده بود محکم کرد ودو طرف آویزون اونو را روی شانه هایش برگرداند،سبد سبزی ها رازیر آب گرفت وبادست اونارو زیرو رو کرد،بوی جعفری وتره وترخون اون قدر قدرت داشت تا زانو بزنم ویکی از اونا رابردارم،روی لبه حوض نشستم وگفتم:مامان بزرگ ،طاها را دیدی؟چه طور بود خاتون؟

گفت ننه چشاش حیا داشت ،زبونش نرم بود،خودت هم میگی پسر باخداییه وسرش به سجده حق میره ،خوب نصفه راهو رفتی ،اما اگه سجده ی حقش حقه، بیشتر راهو رفتی ...کار وکاسبی هم که داره دیگه تمومه،گفتی اجباری رفته؟

خندیدم و گفتم :بله مامان بزرگه رفته...حالا ماجرای سجده حق حق چیه؟گفت:

یعنی سرش که روی مهر میره ،برای خود صاحب سجدس ،نه برای اینکه دو تا چشم بیشتر ببیندش ،یعنی آدمیزادی که صاف صاف روی زمین خدا راه میره حاضر بشه خم بشه قامت خم کنه با دل وبا قلب وبا وجودش ،قامت رشیدش کوچیک بشه برای خدای کعبه

پیراهن نخی گلدارشو جمع کرد توی دلش،پاچه های شلوارشو تازد وپاهاشو زیر آب شست،به طرف آشپزخانه رفت ،دنبالش رفتم،زیر سماورو روشن کرد وبا هم به طرف ارسی رفتیم،بازتاب نور خورشید از شیشه های رنگی پنج دری اتاقو پراز رنگ کرده بود.

نشست و پاهای خسته ولاغرشو دراز کرد ومن هم کنارش زانو زدم ،همیشه حرفهای عامیانه ولی پختش حکم حرفای استادی برام داشت که همیشه را هگشا بود....

گفت :خدا حاج محمد جعفرو بیامرزه ،نور به قبرش بباره ،حاجی برای من فقط شوهر نبود،بزرگتر بود پشت وپناهم بود،راهو از چاه نشونم میداد،12 سالم بود اومدم خونش واون تازه شده بود 20 ساله،همه رواسمش قسم میخوردن،اون بهم زندگی کردنو یاد داد،باور میکنی؟ آشپزی ،بچه داری ،دین وایمون همه را حاجی ملتفتم کرد،صدای نماز شباش هنوز توگوشمه،آروم پچ پچ میکرد ،انگار خدا بغل دستش  نشسته باشه ،اونجوری باهاش اختلاط میکرد،اشک توی چشماش جمع شد وادامه داد وقتی بود عزت داشتم ،کسی از گل نازک تر بهم نمیگفت..وقتی بود آروم بودم...وقتی رفت........

شاید هنوز خیلی فاصله داشته باشه با یه رمان خوب اما میتونه یه یادگاری باشه

پسندها (4)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

آیسان ، ترانه
20 بهمن 93 19:10
سلام اپم دوست داشتید سربزنید
صفورا
پاسخ
چشم
پرنیان
20 بهمن 93 19:22
سلاااااااااااااااااااام پیش منم بیا
صفورا
پاسخ
سلام اومدم عزیزم
مامان مهری
21 بهمن 93 9:58
خیلی قشنگ بود. جزئیات رو خیلی خوب نوشته بودی صفورا جون. فکر کنم از اون رمان هایی بشه که وقتی شروع می کنی تا تمومش نکنی نمیتونی زمین بزاری......
صفورا
پاسخ
مهری عزیزخیلی ممنون ...اگه یه روز ادامه دادم مطمئنا یکی از مشوق هام شده بودین
گهواره
22 بهمن 93 2:49
رمان مینویسین؟ عالی بود! عالی...داشتم توش غرق میشدم که یهو تموم شد! بنویسین خواهر!بنویسین!حتما!
صفورا
پاسخ
بله عزیزم اوایل وبلاگ نیمچه اشاره ای کرده بودمخوب شد غرق نشدی خواهریممنون گلم اعتمادم رسید به سقف
مامان امیررضا
25 بهمن 93 14:26
سلام عاشق این مدل نوشتنتونم...هر وقت میام اینجا یه چیز یاد میگیرم و میرم خدا نازنین زهرا رو برا شما و شما رو برای گل دختر حفظ کنه که چنین مامان با فهم و کمالاتی داره و اینقدر خوب خاطرات زیبا براش به یادگار میزاره
صفورا
پاسخ
سلام عزیزم،من اعتقاد دارم که کسی که قدرت تعریف از دیگران را داره خودش به مراتب دارای کمالات وارسته هست،خانمی از خودتونه
مامان گلشن
25 بهمن 93 17:11
برای نوشتن همیشه باید بهترین وقت رو اختصاص داد .خوشا به سعادت شما که میتوانید زیبا بنویسید...و کسی مثل من که این توانایی رو نداره ..قدر کار شما رو میدونه. ..حتما ادامه بده به نوشتن...
صفورا
پاسخ
ممنون عزیزم ...ممنوووووووووووووووووووون از انرژی که بهم دادین ....سعی میکنم توی اولین فرصت ادامش بدم
مامان راحله
27 بهمن 93 11:04
__000000___00000 _00000000?0000000 _0000000000000000 __00000000000000 ____00000000000 _______00000 _________0 ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 _______*_____00000000000 ________*_______00000 _________?________0 _000000___00000___* 00000000?0000000___* 0000000000000000____* _00000000000000_____* ___00000000000_____* ______00000_______* ________0________* ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 ______*______00000000000 _______*________00000 ________*_________0 _________*________* _________*_______* __________*______* ___________*____* ____________*___* _____________*__*
مامان بانو
28 بهمن 93 15:17
سلام بلاگفارسمااجدادم راجلوی چشمم اورداین چندروز امابعد چقدخوب نوشتی دخترادامش بده حتماحیف است که ملت رااز این تراوشات بی نصیب بگذارید این خانم بزرگه من رایادمادربزرگ خودت وخودم انداخت خدارحمتشون کنه بلندبرفس صلوات را
صفورا
پاسخ
وعلیکم بله سر زدم به خونتون دیدم چه بلایی سرش اومده..چندتا قالب در یک وبلاگ راست میگی یا تعارف دوستانسخیلی وقت پیش شروع کردم ونیمه کاره رهاش کردم بله شبیه، خداهمه اسیران خاکو قرین رحمت کنه برفس صلوات جلی تر
الهام مامان علیرضا
9 اسفند 93 20:45
سلام صفورا جون خیلی از آشنایی باهاتون خوشحال شدم عزیزم ایشالا که به زودی شاهد رمان چاپ شدۀ شما باشیم نازنین زهرای دوست داشتنی رو می بوسم
صفورا
پاسخ
سلام عزیزم ممنون که پیش ما اومدین ازدعای خوبتون ممنونم..نجیب زاده تان را ببوسین