، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

نازنین زهرای من

الهی نور چشمم باشی

 

یا من هو علی کل شیء قذیر

کاش اگر بچه ها از ما پرسیدند "خدا کجاست"؛ طوری که انگار داغ دل ما را تازه کرده باشند در آغوششان بکشیم؛ بگوییم عزیزم چه خوب شد که پرسیدی؛ بعد دستشان را بگیریم بگوییم عزیزم بیا با هم دنبال خدا بگردیم... با هم برویم گوشه و کنار زندگی را زیر و رو کنیم...ببینیم خدا کجای زندگی مان است...کجای زندگی مان نیست...به باغچه و گلدان ها سر بزنیم... هر جا رد پای خدا را دیدیم به هم نشان بدهیم و ذوق کنیم... هی تشنه تر بشویم که پس خدا خودش کو... از هر کجا که بوی خدا را حس کردیم؛ هم دیگر را خبر کنیم...

نقش فرزندان در تربیت پدر ومادر

 

کپی- پیس

بعد ازمدتها سلام مطلب زیر ازوبلاگ نقش فرزندان در تربیت پدر ومادرها بود به نظرم جالب اومد تردیدهای مقدس بچه ها بزرگتر که می شوند، سؤال هایشان رنگ و بوی دیگری پیدا می کند. از حالت سؤالی صرف خارج می شود. چاشنی تردید و کنایه و انکار پیدا می کند. تردید به همه ی اعتقاداتی که قرار نیست ملتزم بودن به آنها از روی تقلید باشد. اعتقاداتی که انگار ما خودمان نیز فراموش کرده ایم که چرا خود را به آنها ملتزم می دانیم. از کجا معلوم که در بین این همه دین و مذهب و فکر و عقیده فقط دین ما حق است؟ فقط فکر ما درست است؟ چرا باید نماز  خواند؟ چرا باید حجاب داشت؟ هر کدام از ما یک روز، به این سؤال ها یک جوری جواب داده ایم یا بدون اینکه جواب روشن...
18 اسفند 1394

بزرگ زن کوچک

عرضم به خدمت شریف انورالاوجودت.... مدتی است روانشناس قهاری شده ای دست من وبابا را به خوبی میخوانی وما مینشینیم پای درس های شما، با زبان شیرین ودخترانه ات گاهی دلبری میکنی وما دیگر بدون آنکه دست خودمان باشد اطاعت میکنیم از خرده فرمایشاتتان....نه با گریه وبد اخمی ولجبازی که با کلمات شیرینی مثل خواهشا ،خواهش میکنم،لطفا،مگه منو دوست ندارین،با استدلال هایی عجبی در حد روییدن دو شاخ روی سرمان،درکت از اطراف بالا رفته ...... هر موقع میخواستیم برویم خانه پدرو مادر(پدری)چنان با اشتیاق بالا وپایین میپریدی که نگو اما حالا که نیستندبه هیچ وجه نمیتوانی جای خالیشان را تحمل کنی ومصرانه وبا خواهش میخواهی که به خانه اشان نرویم...ومیگی وقتی اومدن میریم...
21 مهر 1394

بدون عنوان

نمیدانم چندم دی   7بارباصدای بلند گفتی محمدا رسول الله کلام بزرگی است بانوی کوچک...قدرتش را داری ؟میتوانی بگویی رسول من هر چه گفته از جانب خدای مهربان  است؟میتوانی شکوفه بهاریم؟صدایت قرار است در چرخ گردون باقی باشد بانو...قرار است از چندم دی تا الی الابد ماندگار باشد این اولین اقرارهایت به بندگی....روز بزرگی بود آن روز....  
5 مهر 1394

دیار وحی

سلام میوه دلم مادر وپدر وعمه الهام وعمو مهدی دربهترین مکان روی زمینن... انشاالله با تنی سالم ودعای مستجاب پیشمون برمیگردن بعدا نوشت: اتفاقات وحشتناکی افتاد این چند وقت ،برای کسانی که جانشان را در مکانی پاک از دست دادند قلب همه ما خیلی گرفت...کلی اضطراب داشتیم برای عزیزانی که توی سفر بودن وشکر خدا سالمن وهمچین مواقعی آدم میفهمه که چه قدر وابستگی عاطفی هست بینمون...وچه قدر از این بابت به خاطر کسانی که عزیزانشون را ازدست دادن گری کردیم...خدایا صبر بده ... چیزی نوشتم که نمیشه اسمش را شعر گذاشت بیشتر تالم درونیم را نشون میده ای الا آل سعوداین رسم مهمانی نبود آب بر مهمان ندادن شرط دینداری نبود ای الاآل سعوداینجامنا یاکربلاس...
2 مهر 1394

تبریک به تو، تبریک به خودم ،تبریک به همه

سلام ،سلامی پراز انرژی دختر گلم خیلی خوشحالم وخیلی شاکرآخه بابایی توی رشته دلخواهشون قبول شدن (دکترا) ودایی علی هم دانشگاه تهران(کارشناسی) خیلی دلم میخواد یه زمانی بیام بزنم دختر گلم توی رشته ودانشگاه دلخواهش قبول شد ...
19 شهريور 1394

پناهم باش2

ادامه داد: فکر میکردم زندگی مثل همون چیزاییه که توی فیلما نشون میدن...عاشقی وازاین مزخرفاتی که میگن.... سکوت کرد وخیره ماند ...تعادل نداشت برای حرف زدن..گاهی حرف میزد وگاهی کلامش را نصفه رها میکرد... از بی مهری های همسرش گفت...از این که کاری کرده بود تا اعتماد به نفسش از بین برود ...از اینکه نگذاشته بود با خانواده اش ارتباط داشته باشد..اینکه 1سال است خانه برادرش نرفته...اینکه همسرش توی جمع به خانواده اش اعلام کرده اگر زنم دست از پا خطا کرد دمش را بچینین(لفظی که خودش به کار برد)...میگفت من معنی این نامزد بازی های بقیه را نمیفهمم چون تجربه نکردم....میگفت:توی این چند سال 4سال مبارزه کردم وحالا چند سالی است که با خودم مبارزه...
31 مرداد 1394

پناهم باش1

کنارم نشست ...هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که پایش تند تند شروع به حرکت کرد...دخترزیبارویش با موهای مجعد وطلایی و چشمان معصومش خیره شد به چهره مادر،انگار این حرکت اظطراب آور برایش چندان خوشایند نبود...با کمی مکث روی صورت مادر ولبخند تصنعی اودوباره مشغول بازی با عروسکش شد...هنوزبچه هایمان به ارتباط چشمی بسنده کرده بودند....برای آنکه اجازه ارتباط را به نازنین زهرا داده باشم شکلاتها را ذستش دادم وخواستم تابه او هم بدهدواین شروع لبخند وصحبت های کودکانه شد..مادر اما هنوز سوپاپ اطمینان بدنش فرمان به حرکت میداد.....چاقی نتوانسته بود همه زیباییش را زیر چربی های اضافی صورت واندامش مدفون کند...آرام گفتم همیشه مطب اینقدر شلوغه؟(راستش جواب را میدانستم...
26 مرداد 1394

روزت مبارک

دو روز پیش بدون مقدمه قسمت شد بریم زیارت حضرت معصومه وفهمیدیم تولدشون نزدیکه واین سفر نذر تو شد،نذر ایمان تو ...سلامتی تو....اخلاق تو فرشته زندگیم روزت مبارک.... پی نوشت:رفتیم خونه عمه عفت (عمه من)خیلی خوش گذشت ...
25 مرداد 1394