، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

نازنین زهرای من

سه ساله.....انتظارفرج ازنیمه خرداد کشم

ماه شوال بود ،بعداز ماه مبارک رمضان،دوتا خط موازی صورتی بهم لبخند زدند وتو اومدی ...از همون روز قصر صورتی توی قلبم ساختم برای اومدنت،فرش قرمز انداختم از دم قصرتازیر پاهای کوچولوت .... نازنین زهرای من ،سه سال واندی شداز آن لبخند موازی تاامروز.... بودنت به واقع برای من برکت بوده وهست، برکتی پراز عطر شیرین مادری... از لحظه اومدنت مینویسم تا امروز... لحظه به لحظه ورودت به این دنیا یادمه ...موقع هایی که درد میکشیدم فقط به کسایی که ملتمس دعا بودن دعا میکردم وجالب این بود که پرستارها میومدن والتماس دعا میگفتن ومن شک ندارم اون لحظه فرشته ها دعا را تا پیش خدا بی واسطه میبردن...شیرینی لحظه ای که اولین صداراشنیدی یادمه...صدای اذان........
7 خرداد 1394

این الرجبیون

این الرجبیون عاشق ماه رجبم ...کاش این ماه هم عاشق من میشد دوستان گلم این ماه پربرکت مبارک همتون باشه التماس دعا بعدا نوشت:دردانه من هم برکت این ماهه دقیق 13رجب سال 91 دردانه من به دنیا اومد یه جورایی تولد قمری پرنسس من هم هست در واقع  روز پدر، من یه هدیه نفیس به ابن نازنین دادم(این طور همسر فهیمیم من ).....پری زاد من تولدت مبارک وعقد من وحاجی هم توی این ماه اتفاق افتاد....جناب همسر این اتفاق مبارک را هم به شما وهم به خودم تبریک میگم...با لپ گلی میگم:آی لاو یو ...
30 فروردين 1394

من مادرم ..اومادر است ..ما مادریم...

  طبق معمول دختر پاک سیرتم با کلی خواهش وگاهی تهدیدخوابید داشتم مهیای خواب میشدم  که  با ناله دردانه ام فهمیدم پشه ای دستش را نیش زده  هنوز پماد ی که عمه اش  برای  این مواقع داده بود را باز نکرده بودم که با دستهای کوچکش صورتش را میخاراند ...وااای که چه قدر از خواب نا آرام طفلم بیزارم...بالای سرش  کمین  پشه موزی نشستم  تا به محض دیدنش حشره ای که دنیای آرام جگر گوشه ام را به هم ریخته بود از هستی ساقط کنم...نیم ساعت گذشت ومن همچنان بی حرکت..ولی انگار دستم راخوانده بود... بالاخره نشست ...خنده دار است هول شدم...دست وپایم را گم کردم تنها حرکتی که مغزم فرمان داد این بود :دورش کن دورش کردم.....
30 فروردين 1394

همیشه روزت مبارک

  هنوز یادم هست اشکهایت را روبروی دفتر مدرسه که بی اختیار جاری شد برای اینکه اسمم را توی کلاس خانم جهانبخش بهترین معلم چهارم دبستان وارد کنند...یادم هست لباس صورتی توری را که فقط به خاطر دل من برایم سفارش دادی وچه کیفی داشت چرخ زدن با چین های پر دامن...دست های جوان وزیبایت را که زیر چادر مشکیت میگرفتم وآرامشی که داشت هنوز خاطرم هست...مهربانم هنوز یادم هست چشمهای نگرانت را که پشت خنده ات قایم کرده بودی وقتی قراربود امتحان ورودی مدرسه خدیجه کبری را بدهم وذوقت را دیدم وقتی در آغوشم کشیدی وبلندم کردی تا اسمم را روی شیشه بخوانم... خواسته های عجیب وغریب دوران نوجوانیم یادت هست؟من که صبرت را یادم نرفته .... گل یاس من نمی فه...
23 فروردين 1394

دل تکانی نصفه نیمه.....

  پاسخ به دعوت مهدیه عزیزم من خیلی خوشبختم به حمدلله پس آنچه مینویسم فقط گوشه ای از ناآرامی ذهنم است .... گفته بودی دل تکانی... خدامیداند آدم کینه ای نیستم.. شده است کسی کاری بکند حرفی بگویدکه برنجی اما بشنوی وبگذری...انگار هیچ وقت ندیده ای ونشنیده ای؟ گاهی حتی میخندی که فکر کنند به دل نگرفته ای وحتی تر گاهی تمام تلاشت را میکنی که عذاب وجدان نگیرد... برای من هم پیش آمده ،طوری که حتی کسی که بد کرده بود معترف بود ومتعجب..... من خیلی ها را به دل نگرفته ام که ببخشم......خیلی وقتها خودم را مقصر دانسته ام وعذر خواسته ام ....اما گاهی حرفی وکاری  برای همیشه چنگ میزند به تار وپود زندگیت.....برای همیشه سیب زندگیت ...
16 فروردين 1394

جور دیگری باید خواند

از کلیشه گویی خوشم نمی آیدهر چند بهترین حرف ها در آنها پنهان باشد ...اما گاهی کلیشه هارا هم باید جور دیگری خواند.... داشتم آخرین کارهای باقی مانده را میکردم ...چشم هایم انگار میکروسکوپ شده بود وبا وسواس درزهای بین سرامیک هارا با اسکاچ میسابیدم ...سرویس بهداشتی را برق انداختم وبا ذوق تماشایش کردم!!!!!!!!!!!!!دیگرپشت وزیر ماشین لباسشویی ویخچال هم هیچ اثری از گرد وغبار وچرک نبود....شده گاهی یهویی دلتان بلرزد ؟دلم لرزید این همه کار این همه وقت برای کی؟خودم؟؟خانواده ام؟؟مهمانهاییی که چند دقیقه ای مهمانمان بودند؟؟؟؟؟؟؟همه اینها عالی وهمه اش تحسین شده اما..... یادحرف بزرگی افتادم که میگفت !خانه ای که می...
22 اسفند 1393

درد را هم میشود نفهمیدوقتی....

این آخر سالی کارهای خانه به کنار ...صورت نامتقارن من هم به کنار،اما تب وسرفه جگر گوشه ام همین جا وسط ذهن وقلبم جا خوش کرده ... دندان ولثه ام را جراحی کرده ام وچشمتان روز بد نیبند...یک سمت صورتم کشیده شده سمت پایین وکنار چانه ام ورمی کرده است دیدنی...دردش را هم توصیف نکنم که دوستان مهربانم غم نبینندو دشمنان نداشته ام شاد نشوند.. برایم عجیب بود وبارها دختر پاک سرشتم را میبوسیدم که وقتهایی که دندان درد امانم را میبرید نه از تب وناله های شبانه اش خبری بود ونه از سرفه های مادرکشش...وقتهایی که نازدانه نیکوسرشتم با چشمهایی که بیماری خمارش کرده بود نگاهم میکردو دست روی لپ بینوایم میکشید ومیگفت مامان دکتر دندونتونو خوب کرد ؟دیودرد از کنار دندان...
20 اسفند 1393

بدون عنوان

به جا نوشت:بعد از نظرخواهی به این نتیجه رسیدیم که علی رغم اینکه نستعلیق حظ بصری فراوان دارد اما وقتی در قالب فضای مجازی قرار میگیرد آنطور که شایسته است خودنمایی نمیکند ...مگر در نمایشی محدود واندک ...پس به خاطرحفظ مقام خطی که به نوعی یک عرق ملی ونشانه ای از آریایی بودن ماست ترجیح میدهم مانند گنج گرانبهایی این دست نوشته ها را قاب کنم وبه نمایش بگذارم....دست نوشته هایی که روح دارند وکنار زیبایی بصری ،لطافت روح را هم به ارمغان می آورند باتشکر از همه دوستان به خاطر نظرات خوبشون  
11 اسفند 1393

در افشانی دخترمکرمه مان

لوس بازی مادرانم گل کرده :به بابا اشاره میکنم میگم بابای منه.... میپری بغل بابا میگی نخیر بابای منه ..میگم پس کیه منه میگی :آقای شماس ......................................................................................... اگه خدا بخواد میخوام استارت دوم خونه تکونی رابزنم مییای جارو برقی روبر میداری وبه جای جارو به در ودیوار میزنی میگم:مامان گلم اونو ول کن برو عروسکتو بیار بلافاصله میگی :آخه مگه توی کتاب ننوشته بود: وتعاونو علی البر وتقوی یعنی تو کارای خوب وپاک به هم دیگه کمک کنین خوب منم میخوام بهت کمک کنم دیگه ............................................................................
27 بهمن 1393