داستانک های دخترم1....
.. دختر 3ساله همسایه اسباب بازیت را پرت میکند ....بابا اخمش میکند...(بابا هر موقع با توشیر بازی میکند اخم هایش را در هم میکشد ودنبال تو میدود وتو غرق در شادی میدوی)....نگاهی به دختر همسایه
میاندازی و...نگاهی به بابایی....ریز میخندی ومیگی بابایی شیر نیست که ....باباییه ....دخترک نگاهی به من می اندازد اسباب بازی که در دست دارد گوشه ای می اندازد وبا کمال
بیخیالی رو به من میگوید....کاری نداری ؟خدافس... نگاهت پر از مرام زیبای کودکانه بود.....(1)
(1)سابقه دختر همساده در این زمینه ها بسی خراب است
.......دارم ظرف های ظهر را میشویم.....میگی:مامان...مامان.....میگم :جان مامان.....میگی بیا موش موشک بازی......لحنم را عوض میکنم ومیگویم :دستم بنده کمی به دستهایم خیره میشوی نه به دستات بند
نیست که... عصر است داری تلویزیون نگاه میکنی....دخترم دستمال کاغذیو بده........نیم نگاهی میاندازی ومیگی:دستم بنده......(جاش بود جواب خودتو میدادم)
کمی نگاهم میکنی......بیشتر از کمی .....باز هم......میگی :مامان تو خیلی مهربونی.....غوغایی میشود در دلم.....
....یک بند از من میخواهی که با تو بازی کنم ....یک ریز مامان مامان میگی ،کلافه میشوم....میگم:کچلم کردی....به سرم نگاه میکنی.....مصمم میگویی نه تو مو
داری....راست میگی من مو دارم
.....رستوران سنتی میریم ...بوی قورمه سبزی میاد....میگم چی میخوری مامان....کمی صبر میکنی ومیگی :قمه شبژی ....اون روز غذای سر آشپز همین بود .....با هم به پارک مخصوص محوطه
ملاصدرا میریم...با بابایی میری طرف یه سرسره آخر ه پارک، سر میخوری وبا کلی ذوق میای پایین....واااااااااااااااااای تمام لباسات پره خاکه ....با ناراحتی لباستو نشون میدم...لباساتو نگاه میکنی
ومیگی:.....امکان نداره سوار این سرسره بشم ......